دوباره اومدم با تاخیر یکساله
باور کنید تصادفیه اما خب باید عرض کنم محضر مبارک شما عزیزان که
۲۴ سالگی ما هم تموم شد و رفتیم توی ۲۵ سال
با تمام سختیها و پستی بلندیهای زندگی خوشحالم هنوز نسبت به روز تولدم بی تفاوت نشدم
و اما ناقابل جدید
بس که سطلهای زباله پر شدند / حرف دور نمی شود ریخت
گاهی انقدر می زنم
فراموش می کنم
روانشناسان گفته اند دوره ی خشونت با کودکان تمام شده
و من که تازه به شهر آمدم
هنوز فرق جدید و قدیم را نمی دانم
گاهی خودم را توی جیبم قائم می کنم
یاد می آورم دوست داشتم خودم را زیر تلسکوپ تماشا کنم
من حرفهایم را چشم می گذاشتم
و این قائم های مشکوک که سک سکی ناقابل را کمین نشسته بودند نمی فهمیدم
مدرسه نرفته
دفتر مشق تمام شد
و اساس نگفته ها توی حیاط ذهن رها شدند
تا اینبار با نگاه آقا معلم
خودم را
آماده ی خط خوردن کنم
حالا می فهمم
سطلهای زباله چه می کشند
آدمهای بی حرف کنارشان می گذرند
آنها پر بودن را
من
کودکی ام را
گردن کسی نمی اندازم
می دانم بزرگ شدن برای قلب ضرر دارد
دوستدار همیشگی تان